The unbearable lightness of being: giving myself to the night

The balcony has become a refuge for me and my lonely mind. Every night, before I go to bed, late into the night, I sit there on a white chair. My iPod is in my lap, my cell phone by my side, with a cup of Nescafe or tea, interrupted by no one, disrupted by nothing. I think as I breathe in the fresh September air. I daydream by the moonlight. I watch planes that ascend into the pitch black sky. I forget all; I am forgotten. In my head, I continue to write and sometimes I do not remember a single sentence. I become nothing. I become the night’s shadow and feel the lightness of my being. I submit myself willingly to the night and endure the unbearable lightness of being.

0 Comments, RSS

  1. bluebird

    I don’t have a “profile” per say. But, if you really want to know me, simply read! I am an open book.
    or google me!

  2. amin r.

    Hi,
    I find you newly and I’ve googled(!) your blog(not all of it yet!).I’ve a lot of comments. I wanted to ask ya if I send them here or I mail them? Maybe you do not want others see my comments,because a lot of my comments will be about the walls. Yes the walls we built around us…and make perisons for ourselves. The walls that make you lonely in the “land of plenty”. The walls that make us to write…to share our feelings, our pains,our dreams….The walls that sometimes make breathing harder…The walls that make such a thoughts: August 31, 2006 “Tired…” “Sometimes I just want to belong to someone. I want someone to have power over me; I’m tired of making my own decisions.”
    By the way, you are a great writer & i apperciate you, I really enjoyed reading some of your texts. And there’s a little problem(or maybe very big)in November 19, 2005 “Immigration” you said :”At home, we speak broken Farsi, thinking and dreaming in English.”.But unfortunately, i think and i dream in Farsi…So it’s hard for me to tell ya the feelings that I wanna say. Therefor if it is ok I’ll comment you in persian to tell you completelly what I want to…

  3. ‏تصميم گرفتم که بنويسم .چيزي که مي‌خوام دربارش بنويسم پرنده آبی. آره يه بلاگر که نوشته هاي اون منو تحريک کرد. يه نفر که ‏نوستالژي رو مي‌شه عميقا در نوشته هاش ديد. کسي‌ که احساس مي‌کنه يه گم شده داره. البته کيه که اين احساس رو ‏نداشته باشه . واسه هر کس به يه شکل ظاهر مي‌شه. واسه اون درد براي ما، درد براي وطن ویرانش. من مي‌خوام يه ‏چيزو بهش نشون بدم. يه چيزو که به نظرم درسته و من بهش اعتقاد دارم. احساس مي‌کنم بايد اين چيزا رو بدونه اون ‏دختر باهوشيه ،ضریب هوشی اون از حد نرمال بالاتره . البته معمولا چنين اشخاصي‌ هستن که درداشون بيشتره و بيشتر از بقيه احساس ‏مي‌کنن به اونجايي‌ که هستن تعلق نداران — دوست دارن فرار کنن به يه جاي آروم يه جايي‌ که آرامش رو تو ذره ‏ذره وجودشون حس کنن . معمولا وقتي‌ که تنها باشیم و تو حال نرمال نباشيم اين درد ها بيشتر ميشن. صادق هدایت میگه:” ‏در زندگي‌ زخمهايي‌ هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد…” خيلي‌ وقت ها فکر مي‌کنم ‏براي فرار از مشکلاتي‌ که پيش مياد و فشار هايي‌ که تو زندگي‌ بهمون وارد ميشه يه چنين حالي‌ پيدا مي‌کنيم و احساس ‏مي‌کنيم که يه پرنده هستيم که بالهامون شکسته نمي‌تونيم بلند شيم . احساس مي‌کنيم که بالهامونو شکستن.
    ‏جديدا به اين فکر هم رسيدم که شايد حقيقت اصلي‌ همين احساس باشه که هنگام تنهایی به سراغمون میاد و کارهاي روزمره ما يه جور فرار از اين حقيقت باشن. ‏حقيقتي‌ که به صورت هاي مختلف ظاهر مي‌شه واسه پرنده آبی عزيز يا آقاي میلان کوندرا در کتابی که ترجمه فارسيش با ‏عنوان ” جهالت ” وجود داره ‏به صورت غم غربت و نوستالژي ظاهر مي‌شه. براي کساني‌ مثل صادق هدايت يا برادر من معناش فراتر از اینها می رود و به صورت غم غربت در این جهان و به شدتي‌ مطرح مي‌شه ‏که به مرگشون منتهي‌ مي‌شه. حالا از اين حقيقت مي‌گذريم بعدها ( اگر بعدي در کار باشه ) بيشتر از این حقيقت ميگم
    آره من در‏اين مورد خيلي‌ مطالعه و فکر کرده ام. پرنده آبی عزيزم مي‌خوام بگم اصل احساس تو ريشه در جاي ديگري غير از ايران و غیر از خاطرات زیبا و شیرین کودکیت ‏دارد ، ايران فقط وسيله ظاهر شدن آن است. من منکر فضاي خفقان آور و خاکستري سرزمينمان نميشوم.
    راستی حالا که بحث‏ايران باز شد بذار بگم در 15 سالگي‌ ايران اومده بودی براي يه نوجوان به اون سن نظر هات ‏واقعا ارزشمند بودن. انگار از خودت چند سال جلوتر بودي. همين باهوش بودن تو بود که منو مجبور کرد که سعي‌ کنم ‏آنچه را ميدانم برايت بازگويم.
    ‏حرفام قاطي‌ پاتي‌ و نامنظزم بودن دليلش اين بود که امروز من يه خورده غیر نرمال تشريف داشتم ! نتونستم همه چيزايي‌ که مي‌خوام‏بگمو بهت بگم. آخه من یه بلاگر نیستم! (و خیلی شانسی وبلاگت رو پیدا کردم) شاید یکی دو سالی که نتونستم چیز درست حسابی بنویسم.
    خب بگذریم، راستش سر يه دوراهي‌ موندم ؛ به من بگو ببينم آيا واقعا قصد “فرار” داري يا نه فکر غصه “فرار” جزيي‌ از‏زندگيت شده؟ ( شايد به اين مساله معتاد شده اي؟ ) ممکنه سوال من مسخره به نظرت بياد اما روش فکر کن…
    ‏اگه جواب اين سوال منو بدي و اگه بخواي شايد بتونم کمکت کنم
    “خيلي‌ وقتها آرزو دارم احساس پرنده هاي مهاجر سبکبالي‌ رو داشته باشم‏که هنگام فلق خنک صبحگاهی بر فراز اقيانوسها در ميان ابرها آزادانه پرواز ميکنند به دور از هيچ گونه وابستگي‌.”
    .راستی یه توصیه دوستانه اگه یه نگاه به کتاب “کویر” یا “هبوط” اثر شریعتی بندازی مطمئنا پشیمان نخواهی شد!

Comments are closed.